شبی از شب ها حضرت علی(ع) مرا به صحرا برد. از کوفه خارج شدیم.
به مسجد جعفی رسیدیم. آن حضرت چهار رکعت نماز خواند و پس از سلام و تسبیح
دست های خود را بلند کرد و گفت:
خدایا! تو را چگونه بخوانم در حالی که بنده گناهکار
تو هستم و چگونه تو را نخوانم در حالی که عاشق تو هستم. خدایا! با دستان گناه آلود
و چشمان امیدوار به سویت آمده ام. خدایا! تو مالک همه نعمت هایی و من اسیر
خطاها هستم. آن حضرت پس از دعا به سجده رفت و صورت به خاک گذاشت و یکصد
مرتبه گفت: خدایا عفوم کن. پس از این از مسجد خارج شدیم و رفتیم تا به صحرا رسیدیم.
حضرت علی(ع) خطی به دور من کشید و فرمود: از این خط بیرون نیا. مرا تنها گذاشت و
رفت و در دل تاریکی گم شد. آن شب، شب تاریکی بود. پیش خودم گفتم: ای میثم!
آیا مولا و سرورت را در این بیابان تاریک و با آن همه دشمن تنها رها کردی؟! پس در نزد خدا
و پیامبر چه عذری خواهی داشت؟!
پس از آن سوگند خوردم که مولایم را پیدا خواهم کرد. به دنبال آن حضرت رفتم و او را
جستجو کردم. وقتی آن حضرت را از دور دیدم، به طرفش راه افتادم، وقتی که رسیدم
دیدم آن حضرت تا نصف بدن به چاه خم شده است و با چاه سخن می گوید و چاه هم
با او سخن می گوید.وقتی که آن حضرت آمدن مرا احساس کرد پرسید: کیستی؟ گفتم:
میثم هستم. فرمود: مگر نگفتم از آن دایره پایت را بیرون مگذار؟! گفتم: نتوانستم تحمل کنم
و ترسیدم که دشمنان، بر تو آسیب برسانند. پرسیدند: آیا چیزی از آنچه گفتم شنیدی؟
گفتم: نه سرورم، چیزی نشنیدم. فرمود: ای میثم! وقتی که سینه ام از آنچه در آن
دارم احساس تنگی کند، زمین را با دست می کنم و راز خودم را به آن می گویم و هر وقت
که زمین گیاه می رویاند، آن گیاه از تخمی است که من کاشته ام.[1]
[1]. بحار، ج 40، ص 199 و منتهی الامال، ج 1، ص 401.